به گزارش کلام قلم، یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود؛زمان های قدیم که اهالی روستا امکانات کمتر داشتند و جاده ها و راه ها به شکل امروزی نبود ؛ و خودرو و موتور سیکلت بسیار کم بود “ایوب” با الاغ اش آمده بودند شهر تا مایحتاج شان را […]
“ایوب” با الاغ اش آمده بودند شهر تا مایحتاج شان را بخرد و حال و هوای تازه کند.از کنار درخت توت کهنسال رد شد و محوی تماشای کاروانسرا شد؛از بزرگان دهکده شنیده بود در دوره صفوی ۹۹۹ تا کاروانسرا(رباط)ساخته شده است.آسیابان که مردی قوی هیکل بود برایش دستی تکان داد گفت : آقا ایوب دفعه بعد پیش من بیا و کیسه آرد حاجی رمضانعلی را با خودت به روستا ببر؛ ایوب سری تکان داد و انگشتان محاسن بلند و خوش رنگ اش را لمس کرد…شال بزرگ روی سرش را جابجا کرد و افتخار خطاب به آسیابان گفت: ان شاالله عمری باشد ؛ در خدمتیم. بوی نان تازه تنورها که هیزمش از کوه های روستا ایوب بود مشمام ها را تازه می کرد و سگ های گله ها زیر چشمی ایوب و الاغش را نگاه می کردند؛کلاغ سیاه روی درخت کنار خیابان معرکه گرفته بود و ایوب دائم به این فکر می کرد چه سوغاتی برای خانواده اش بخرد؛…توی همین اوضاع و احوال صدای توجه اش را جلب کرد ؛مغازه ای آنطرف اداره پست
رادیو های کوچک قابل حملی آورده بود
رادیو و چراغ قوه برای دامداران همدم خوبی شده بودند.الاغ اش را به نرده های اداره پست بست و با پس اندازش یک رادیو خرید.از مغازه ها و دکان های بعدی چای و قند و سفارش های جور واجور خانواده و همسایه ها ؛خورجین های که روی الاغ بود پر شده بود از اسباب و ابزار و وسایل…چکمه های بلندش به ایوب هیبت خاصی داده بود…سری به عطاری معروف شهر زد و احوالپرسی مختصر و امانتی را تحویل عطاری داد و برگشت سوار الاغ اش شد از شادی توی پوست اش نمی گنجید ؛ حالا صاحب یک رادیو شده بود؛رادیو را به شکل عجیبی به خودش آویزان کرده بود و داشت فکر می کرد اهالی روستا چقدر با حسرت شب ها در منزل او برای شنیدن قصه شب دور هم جمع خواهند شد…لبخندی زد و دست به پالان الاغ اش زد او را بسوی روستا هدایت کرد.لباس ضخیم و زمستانی به تن داشت ؛یک مشت کشمش توی دهان گذاشت و حین جویدن به شیرینی آن فکر می کرد ؛کشمش ترشیز بود …در آسمان هیاهویی بود و ابرها متراکم شده بودند؛زن اش مهربانو گفته بود دلش شور می زند و یکی از سگهای گله اش مانع حرکت اش شده بود؛و حتی تا پای گردنه دنبال اش دویده بود.ایوب سوزش باد سرد را روی صورت اش حس کرد.با شال اش بخشی از صورت را پوشاند. نه صدای کبک بود و نه بازیگوشی خرگوشی؛ همه جا سکوت بود
ایوب با خودش فکر کرد باید سکوت را بشکند؛شعری از جامی را با خودش زمزمه کرد؛ اما صدای زوزه گرگ ؛ صدایش را در گلو خفه کرد…بفکرش رسید رادیو را روشن کند و چوب دستی اش را برای دفاع دم دست نگه دارد…رادیو آهنگ های شاد و دلچسبی داشت؛ ایوب از ترانه های کرمانجی و محلی خوشش می آمد.از فریادهای هنرمندان خواف و جام و باخرز؛ ایوب با خودش فکر می کرد بزودی زیر کرسی پاهایش را دراز می کند و برگه زردآلو و توت خشک و تخمه های روی کرسی را می خورد و به رادیو گوش می کند…حالا از آسمان دانه برف زمین را سفید سفید کرده بود؛صخره های سرخ مبدل به صخره های مخملی سفید شده بود و الاغ ایوب احساس خطر کرده بود وبه سرعت اش افزود توی پیچاپیچ دره جلو می رفتند و ترانه زیبای از رادیو در دره برای گرگ ها لالای می خواند و سرما تمام بدن ایوب را کرخ کرده بود لرزیدن هم فایده ای نداشت و دیگر دست و پا و بدن اش مثل سنگ شده بود ؛ از الاغ بروی توده برف افتاده بود ؛ رادیو داشت قصه شب پخش می کرد و اهالی روستا با دیدن الاغ ایوب خودشان را به او رسانده بودند…تن پوشی از برف روی ایوب را گرفته بود و اهالی روستا گریه و مویه کنان ایوب را برای دفن در گورستان روستا با خودشان بردند؛ بلند بگو «لا إله إلّا اللّه»
(ماجرای واقعی است اما اسامی به انتخاب نویسنده است)
نویسنده : حسن صادقی یونسی ۱۴۰۲
فریمان_خراسان رضوی _ایران
(درحال حاضر این روستا متفاوت از گذشته و دارای جاده آسفالته و سایر امکانات …می باشد. افراد مسن همیشه وضعیت فعلی و گذشته تاسف بار را مقایسه می کنند)