به گزارش پایگاه خبری کلام قلم، یکی بود ، یکی نبود، زیرگنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.کنار یک رودخانه با ماهی های قشنگ ، نزدیک یک پل فلزی ،سیاه چادر عشایری برپا بود.اطراف سیاه چادر پر بود از گل های خوش بو، صدای خروس تا آنسوی نیزار و پشت تیه ها بگوش می […]
به گزارش پایگاه خبری کلام قلم، یکی بود ، یکی نبود، زیرگنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.کنار یک رودخانه با ماهی های قشنگ ، نزدیک یک پل فلزی ،سیاه چادر عشایری برپا بود.اطراف سیاه چادر پر بود از گل های خوش بو، صدای خروس تا آنسوی نیزار و پشت تیه ها بگوش می رسید.شیما کوچولو در مسیر رودخانه به تماشای پرندگان و گاهی به بازی با بزغاله شیطون و ناقلا وقت اش را می گذراند.دقیقا یادش هست که بعد از گم شدن بز و دوری آن از گله دنبال اش می گشتند.شیما و دوستانش بلاخره بز و بزغاله کوچولو را که بسختی روی پاهایش ایستاده بود در یک شیار کنار چادر برزنتی دو رزمنده خراسانی یافته بودند.جای که با مین منور تله گذاری شده بود.درست موقع تولد بزکوچولو یکی از مین های (هویجی)منور فعال شده بود، رزمنده های نوجوان شاهد جشن تولدی بودند و متعجب یک بز و بزغاله را توی نور شدید منور مشاهده کرده بودند.
حالا بزغاله چند روزه شده بود و با (خانم قشنگ)پروانه های رنگارنگ بازی می کرد.چشم های درشتی داشت.
شیما شب ها صدای تیراندازی می شنید،سرگرمی اش دیدن منورها بود.
گاهی پدرش آواز محلی(لکی)می خواند،هم حماسی بود و هم غمگین.مادرش موهای سیاه و براق شیما را نوازش می داد.افسانه و شعر یادش می داد اما شیما عاشق لالایی مادرش بود.بوی نان تازه و آتش تنورصحرایی،بوی پونه،بوی عطر جانمازبابا همیشه شیما را خوشحال می کرد.توی آسمان با دیدن غرش هواپیمای دشمن خودش را در آغوش مادر مخفی می کردد و نفس اش به شماره می افتاد،با شنیدن صدای انفجار تکان شدید می خورد و دلش هوری می ریخت پایین.گوسفندها وحشت زده می شدند و سگ گله دائم پارس می کرد.شیما رودخانه را دوست داشت ،رودخانه ای که اسم سختی داشت “کنجان چم”.گرازها و آهوها و تیشی از آب رودخانه و چشمه های اطراف استفاده می کردند.پدر و مادرش مدام به شیما یادآوری می کردند از نزدیک شدن به میدان مین خوداری کند.شیما کنجکاو بود دوست داشت آهو زیبای چشم قهوه ای را دنبال کند و با پروانه های جست و خیز کند و گل خرزهره بچیند.بپرد توی آب و ماهی ها را فراری بدهد یا با شنا کردن هم بازی شان باشد.
صدای مادرش را می شنود که با پدرش صحبت می کند.پدرظرفی شیر برای دو نوجوان رزمنده که توی چادر برزنتی هستند می برد.موقع برگشت
شیما با دیدن قیمه پلو ذوق زده می شود،پدرش توضیح می دهد مینی های کوچک گفتند امروز شیر می خورند و غذای خودشان را دادن به ما؟!!
شیما از مادرش می شنود که چند سال است دشمن به کشور ایران و شهر مهران حمله کرده است.گاهی رادیو خبرهای از تلاش ارتش و سپاه و بسیج؛ خوزستان و کردستان و دیگر جاهای اعلام می کند.
روی پل فلزی کامیونی را می بیند که رزمنده نوجوان متبسم کنار راننده نشسته است.شیما از روی تپه دیده است که کامیون را پر از مین کرده اند.
شیما با خودش فکر می کند این کامیون به کجا خواهد رفت؟! دهلران؟شوش؟اندیمشک؟
صدای غرش هواپیمای بعثیها تن اش را می لرزاند و شلیک پدافندها شروع می شود.
- نویسنده : حسن صادقی یونسی