«وقتی هنر خطرناک می‌شود!» (نگاهی به آرا و عقاید تئودور آدورنو، فیلسوفِ فرهنگ مدرن)
«وقتی هنر خطرناک می‌شود!» (نگاهی به آرا و عقاید تئودور آدورنو، فیلسوفِ فرهنگ مدرن)

به گزارش کلام قلم، یادداشت حاضر، تلاشی است برای معرفی تئودورآدورنو، با تمرکز بر تأثیر او بر هنر موسیقی و رسانه‌های مدرن. بی‌تردید، اندیشه‌های او هنوز هم می‌تواند الهام‌بخش گفت‌وگوهایی تازه در بابِ فرهنگ، قدرت و آزادی باشد؛ گفت‌وگوهایی که در جهان امروز، بیش از هر زمان دیگری به آن‌ها نیاز داریم. در میانه قرن […]

به گزارش کلام قلم، یادداشت حاضر، تلاشی است برای معرفی تئودورآدورنو، با تمرکز بر تأثیر او بر هنر موسیقی و رسانه‌های مدرن. بی‌تردید، اندیشه‌های او هنوز هم می‌تواند الهام‌بخش گفت‌وگوهایی تازه در بابِ فرهنگ، قدرت و آزادی باشد؛ گفت‌وگوهایی که در جهان امروز، بیش از هر زمان دیگری به آن‌ها نیاز داریم.

در میانه قرن بیستم، زمانی که جهان درگیر بازسازی پس از جنگ جهانی دوم بود و نظم نوینی در حال شکل‌گیری، صدایی از دل اروپا برخاست که با صراحتی بی‌سابقه، فرهنگ مدرن را به چالش کشید. «تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو» (۱۹۰۳ـ۱۹۶۹)؛ فیلسوف، جامعه‌شناس و موسیقی‌دان آلمانی، با نگاهی تیزبین و زبانی گزنده، پرده از چهره پنهان فرهنگ عامه برداشت و آن را نه به‌عنوان عرصه‌ای برای شکوفایی خلاقیت، بلکه به‌مثابه ابزاری برای سلطه و انقیاد توده‌ها معرفی کرد. تئودور آدورنو که بسیاری او را فیلسوفِ فرهنگ مدرن می‌دانند، از نخستین متفکرانی بود که نشان داد چگونه رسانه‌ها، موسیقی پاپ، سینما و حتی سرگرمی‌های روزمره می‌توانند در خدمت حفظ وضع موجود یک کشور و بازتولید نابرابری‌ها قرار گیرند.

آدورنو در همان سال‌های نخستین تحصیل، با ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه آشنا شد. در کنار ماکس هورکهایمر، همکار دیرینه‌اش در مکتب فرانکفورت، مفهومی را وارد ادبیات انتقادی کرد که تا امروز نیز محل بحث و جدل است: «صنعت فرهنگ». این اصطلاحِ به‌ظاهر متناقض، از ترکیب دو واژه‌ای شکل گرفته که در نگاه نخست، در دو سوی طیف قرار دارند. فرهنگ، به‌عنوان عرصه‌ای از معنا، خلاقیت و تجربه انسانی، و صنعت، به‌عنوان نظامی برای تولید انبوه، سودمحور و مکانیکی بیان می‌شود. اما آدورنو با دقتی فلسفی نشان داد که در جهان مدرن، این دو دیگر از هم جدا نیستند. فرهنگ، به‌ویژه در شکل عامه‌پسند آن، به کالایی تبدیل شده که همچون هر محصول صنعتی دیگر، در خط تولید قرار می‌گیرد، بسته‌بندی می‌شود، و به بازار عرضه می‌گردد. او در کتاب مشهورش «دیالکتیک روشنگری»، که با هورکهایمر نوشت، می‌گوید: «روشنگری که قرار بود انسان را از جهل و خرافه آزاد کند، در نهایت به ابزاری برای کنترل و سلطه بدل شده است. عقل به جای رهایی، به ابزاری برای مدیریت و بهره‌کشی تبدیل شده و فرهنگ توده‌ای، جایگاه خود را به عنوان ابزار استمرار این سلطه تثبیت می‌کند». برای فهم عمق این نقد، باید به تجربه‌ی زیسته آدورنو بازگشت.

زندگی آدورنو نیز، همانند اندیشه‌اش، با تبعید و بازگشت گره خورده بود. با قدرت گرفتن نازی‌ها در آلمان، او به دلیل ریشه‌ی یهودی مادرش ناگزیر به مهاجرت شد و مدتی را در انگلستان و سپس در ایالات متحده گذراند. تبعید برای او تنها مسئله‌ای فیزیکی نبود؛ این تجربه درک او را از بی‌خانمانی انسانِ مدرن عمیق‌تر کرد و این بی‌خانمانی در آثار فلسفی و قطعات کوتاه «مینیمامورالیا» منعکس شد. در این مجموعه، او می‌نویسد: «زندگی درست را نمی‌توان در جهانی نادرست زیست»؛ جمله‌ای که هم اخلاقی است و هم فلسفی، و نشان‌دهنده‌ی نگرش او به جهان و انسان. او در آمریکا، با جامعه‌ای روبه‌رو شد که در آن، رسانه‌های جمعی نقش پررنگی در زندگی روزمره مردم داشتند. رادیو، سینما، موسیقی پاپ و تبلیغات، همه‌جا حاضر بودند و به‌نظر می‌رسید که فرهنگ، بیش از هر زمان دیگری، در دسترس همگان قرار گرفته است. اما آدورنو، برخلاف نگاه خوش‌بینانه رایج، این وضعیت را نه نشانه‌ای از دموکراتیزه‌شدن فرهنگ، بلکه گواهی بر سلطه‌ای پنهان می‌دانست.

آدورنو پس از بازگشت به فرانکفورت، با تمرکز بر فلسفه‌ی منفی و دیالکتیک منفی، نشان داد که حقیقت نمی‌تواند در قالب مفاهیم ثابت و نظام‌مند محدود شود. او استدلال می‌کرد که هر نظام فکری که بخواهد حقیقت را مطلق کند، خود نوعی سلطه به وجود می‌آورد. در کتاب «دیالکتیک منفی»، می‌نویسد: «دیالکتیک منفی یعنی باور به ناتمامی حقیقت و امتناع از مطلق‌کردن مفاهیم». فلسفه، از نگاه او، باید همواره در حالت پرسش و نقد باقی بماند و از هرگونه قضاوت قطعی بپرهیزد.

او معتقد بود که در نظام سرمایه‌داری، فرهنگ به ابزاری برای سرگرم‌کردن و منحرف‌کردن ذهن‌ها تبدیل شده است. موسیقی پاپ، با ساختارهای تکراری و ملودی‌های ساده، مخاطب را در وضعیتی از رضایت کاذب نگه می‌دارد. فیلم‌های هالیوودی، با روایت‌های قابل پیش‌بینی و پایان‌های خوش، خیال‌پردازی را جایگزین واقعیت می‌کنند. حتی برنامه‌های رادیویی، با شوخی‌های سطحی و گفت‌وگوهای بی‌محتوا، مانع از شکل‌گیری تفکر انتقادی می‌شوند. از نظر آدورنو، این محصولات فرهنگی، نه‌تنها بی‌ضرر نیستند، بلکه به‌طور فعال در خدمت حفظ نظم موجود قرار دارند. آن‌ها با ایجاد احساس رضایت، میل به تغییر را سرکوب می‌کنند و مخاطب را به مصرف‌کننده‌ای منفعل تبدیل می‌سازند.در این میان، موسیقی جایگاه ویژه‌ای در اندیشه آدورنو دارد. او که خود آهنگ‌سازی چیره‌دست بود و آثارش تحت تأثیر شوئنبرگ و واگنر قرار داشت، به‌دقت به تحلیل ساختار موسیقی می‌پرداخت. از نظر او، موسیقی کلاسیک، به‌ویژه آثار بتهوون، حامل نوعی تنش درونی و پیچیدگی ساختاری بود که مخاطب را به تفکر و درگیری ذهنی وامی‌داشت. در مقابل، موسیقی پاپ، با تکرار بی‌پایان الگوهای ساده، مخاطب را در وضعیتی از بی‌تفاوتی و انفعال نگه می‌داشت. آدورنو حتی پا را فراتر گذاشت و گفت که موسیقی پاپ، همچون خط تولید کارخانه، از فرمول‌هایی مشخص پیروی می‌کند. این ساختار مکانیکی، نه‌تنها خلاقیت را از میان می‌برد، بلکه مخاطب را نیز به موجودی پیش‌بینی‌پذیر و قابل‌کنترل تبدیل می‌کند. او می‌نویسد: «هنر تنها زمانی آزاد است که از هرگونه کارکرد و منفعت اجتماعی آزاد باشد». این جمله، عصاره‌ی دیدگاه او درباره‌ی استقلال هنر است و نشان می‌دهد که در جهان صنعتی، هنر می‌تواند آخرین پناهگاه تفکر انتقادی باشد.

در نگاه نخست، شاید این پرسش پیش بیاید که چرا آدورنو تا این اندازه نسبت به فرهنگ عامه بدبین بود؟ مگر نه اینکه دسترسی گسترده به محصولات فرهنگی، نشانه‌ای از پیشرفت و دموکراسی فرهنگی است؟ مگر نه اینکه سینما، موسیقی پاپ، برنامه‌های تلویزیونی و رادیو، امکان تجربه زیبایی‌شناختی را برای میلیون‌ها نفر فراهم کرده‌اند؟ اما پاسخ آدورنو به این پرسش‌ها، برخلاف انتظار، منفی بود. او معتقد بود که آنچه در ظاهر به‌عنوان «فرهنگ برای همه» عرضه می‌شود، در واقع نوعی همسان‌سازی فرهنگی است که تفاوت‌ها را می‌زداید و مخاطبان را به مصرف‌کنندگانی مطیع و بی‌سؤال تبدیل می‌کند.

از نظر آدورنو، صنعت فرهنگ با تکیه بر تکرار، استانداردسازی و پیش‌بینی‌پذیری، نوعی آگاهی کاذب تولید می‌کند. این آگاهی، برخلاف آگاهی انتقادی که هدف آن درک ساختارهای قدرت و تلاش برای تغییر آن‌هاست، مخاطب را در وضعیتی از رضایت و پذیرش نگه می‌دارد. به‌عبارت دیگر، فرهنگ عامه نه‌تنها واقعیت را بازنمایی نمی‌کند، بلکه آن را تحریف می‌کند و تصویری ساده‌سازی‌شده، بی‌خطر و دل‌پذیر از جهانی پیچیده و نابرابر ارائه می‌دهد. یکی از مثال‌های مورد علاقه‌ی آدورنو برای توضیح این موضوع، فیلم‌های هالیوودی بود. او معتقد بود که این فیلم‌ها، با تکیه بر فرمول‌های تکراری ـ قهرمان نجات‌دهنده، عشق رمانتیک، پایان خوش ـ مخاطب را در چرخه‌ای از پیش‌بینی‌پذیری قرار می‌دهند. در این چرخه، نه تنها خلاقیت و نوآوری جایی ندارد، بلکه هرگونه تلاشی برای طرح پرسش‌های بنیادین درباره جامعه، قدرت، یا عدالت، به حاشیه رانده می‌شود. به‌زعم آدورنو، این نوع سینما، نه‌تنها سرگرم‌کننده نیست، بلکه خطرناک است؛ چرا که با ایجاد توهم آزادی، مانع از درک واقعیت‌های تلخ و پیچیده جهان می‌شود.

اما نقد آدورنو تنها به محتوا محدود نمی‌شود. او به‌دقت به ساختار تولید و توزیع محصولات فرهنگی نیز توجه داشت. از نظر او، در نظام سرمایه‌داری، فرهنگ به صنعتی تبدیل شده که هدف اصلی‌اش نه ارتقای آگاهی، بلکه کسب سود است. در این صنعت، هنرمند به تولیدکننده، مخاطب به مصرف‌کننده، و اثر هنری به کالا تبدیل می‌شود. این فرایند، نه‌تنها کیفیت آثار هنری را کاهش می‌دهد، بلکه رابطه میان انسان و هنر را نیز دگرگون می‌سازد. دیگر خبری از تجربه عمیق، تأمل‌برانگیز و فردی در هنر جایگاهی ندارد؛ بلکه آنچه باقی می‌ماند، مصرف سریع، سطحی و فراموش‌پذیر محصولات فرهنگی است. در این میان، تبلیغات نقش کلیدی در تثبیت این وضعیت ایفا می‌کند. آدورنو با نگاهی موشکافانه، تبلیغات را نه‌تنها ابزاری برای فروش کالا، بلکه سازوکاری برای شکل‌دهی به خواسته‌ها، نیازها و حتی هویت افراد می‌دانست. او معتقد بود که تبلیغات، با استفاده از تصاویر جذاب، شعارهای ساده و تکرار مداوم، نوعی واقعیت بدیل می‌سازد؛ واقعیتی که در آن، خوشبختی با خرید یک محصول، موفقیت با استفاده از یک برند، و عشق با مصرف یک کالا گره خورده است. در این جهان، انسان‌ها نه براساس نیازهای واقعی، بلکه براساس نیازهایی که برایشان ساخته شده، زندگی می‌کنند.

در این فضای فرهنگی، رسانه‌های جمعی نقشی فراتر از اطلاع‌رسانی یا سرگرمی ایفا می‌کنند. آن‌ها به‌نوعی مهندسیِ رضایتمندی دست می‌زنند؛ اصطلاحی که بعدها در نظریه‌های انتقادی دیگر نیز تکرار شد. آدورنو با دقتی مثال‌زدنی نشان می‌دهد که چگونه رسانه‌ها، با انتخاب موضوعات، نحوه‌ی روایت، و حتی زمان‌بندی پخش، ذهن مخاطب را شکل می‌دهند. او معتقد بود که رسانه‌ها نه‌تنها واقعیت را بازتاب نمی‌دهند، بلکه آن را می‌سازند؛ و این ساختن، همواره در جهت تثبیت نظم موجود و جلوگیری از بروز اندیشه‌های انتقادی است. در این میان، نقش مخاطب نیز دستخوش دگرگونی شده است. آدورنو با نگاهی جامعه‌شناختی، مخاطب را نه به‌عنوان فردی آزاد و آگاه، بلکه به‌مثابه عضوی از توده تحلیل می‌کند. توده‌ای که در معرض بمباران اطلاعاتی قرار دارد، اما از توان تحلیل و تفکیک محروم است. او هشدار می‌دهد که در چنین وضعیتی، فردیت از میان می‌رود و جای خود را به همسان‌سازی فرهنگی می‌دهد. همه چیز باید ساده، قابل‌فهم، و قابل‌مصرف باشد؛ و هرگونه پیچیدگی، ابهام یا چالش، به‌عنوان تهدیدی برای رضایت عمومی تلقی می‌شود.

با این حال، آدورنو تنها منتقد فرهنگ عامه نیست. او خود هنرمندی جدی بود که به موسیقی آوانگارد علاقه داشت و در آثارش، تلاش می‌کرد تا از مرزهای زیبایی‌شناسی رایج فراتر رود. او معتقد بود که هنر واقعی، باید مخاطب را به چالش بکشد، او را از منطقه امن بیرون بکشد، و وادارش کند تا درباره جهان و جایگاه خود در آن بیندیشد. از نظر آدورنو، هنر باید ذهن را تحریک کند و احساسات را برانگیزد. در این نگاه، هنر نه وسیله‌ای برای فرار از واقعیت، بلکه ابزاری برای مواجهه با آن است. آدورنو به بررسی نسبت میان فرهنگ و قدرت نیز می‌پردازد. او نشان می‌دهد که چگونه نهادهای فرهنگی ـ از شرکت‌های رسانه‌ای گرفته تا مؤسسات آموزشی ـ در خدمت بازتولید ساختارهای قدرت قرار می‌گیرند. این نهادها، با تغییر و تعیین معیارهای زیبایی، موفقیت، و حتی اخلاق، نوعی «هژمونی فرهنگی» یا به عبارتی دیگر «سلطه‌ فرهنگی» ایجاد می‌کنند که در آن، ارزش‌های حاکم به‌عنوان امری طبیعی و بدیهی جلوه داده می‌شود. در چنین فضایی، هرگونه مقاومت فرهنگی، به‌سرعت به حاشیه رانده می‌شود یا در قالبی بی‌خطر بازتولید می‌گردد. اما در همین راستا، پرسشی بنیادین در اندیشه آدورنو مطرح می‌شود: آیا راهی برای رهایی از سلطه صنعت فرهنگ وجود دارد؟! پاسخ او، هرچند پیچیده و گاه ناامیدکننده به‌نظر می‌رسد، اما در دلِ نقدی رادیکال نهفته است. آدورنو معتقد بود که تنها از طریق تفکر انتقادی و هنر رادیکال می‌توان در برابر این سلطه ایستادگی کرد. او به‌جای پیشنهاد راه‌حل‌های عملی یا سیاسی، بر ضرورت حفظ استقلال اندیشه و مقاومت در برابر همسان‌سازی فرهنگی تأکید می‌کرد. از نظر او، وظیفه‌ی روشنفکران، هنرمندان و اندیشمندان، نه همراهی با جریان غالب، بلکه ایستادگی در برابر آن بود؛ حتی اگر این ایستادگی، به انزوا و طرد اجتماعی منجر شود.

در این فضا، آدورنو به نقد «فرهنگ روشنفکری» نیز پرداخت؛ فرهنگی که به‌زعم او، در بسیاری موارد، به بخشی از صنعت فرهنگی تبدیل شده بود. او هشدار می‌داد که حتی آثار فلسفی، ادبی و هنری، اگر در چارچوب بازار و مصرف انبوه قرار گیرند، ممکن است معنا و قدرت انتقادی خود را از دست بدهند. به‌عبارت دیگر، آدورنو معتقد بود که مقاومت فرهنگی، تنها زمانی ممکن است که از منطق بازار فاصله بگیرد و به‌جای جلب رضایت مخاطب، او را به چالش بکشد.

با این حال، دیدگاه‌های آدورنو همواره با نقدهایی همراه بوده‌اند. برخی منتقدان، نگاه او را بیش از حد بدبینانه و نخبه‌گرایانه دانسته‌اند. آن‌ها معتقدند که آدورنو، با تمرکز بر موسیقی کلاسیک و هنر آوانگارد، فرهنگ عامه را به‌طور کامل نفی کرده و از ظرفیت‌های آن برای بیان تجربه‌های انسانی غافل مانده است. به‌ویژه در دهه‌های اخیر، با ظهور نظریه‌های فرهنگی جدید، بسیاری از اندیشمندان تلاش کرده‌اند تا فرهنگ عامه را نه‌تنها به‌عنوان ابزار سلطه، بلکه به‌مثابه عرصه‌ای برای مقاومت، خلاقیت و بازتعریف هویت بررسی کنند. البته نمی‌توان انکار کرد که نقدهای آدورنو، همچنان الهام‌بخش بسیاری از پژوهش‌های فرهنگی و رسانه‌ای هستند.

به نظر نگارنده‌ی این سطور، در جهانی که روزبه‌روز، بیشتر از قبل، تحت سلطه‌ی الگوریتم‌ها‌ی پیچیده، پلتفرم‌های پیشرفته دیجیتال، هوش مصنوعی و اقتصادهای درهم تنیده‌ قرار می‌گیرد، بازخوانی اندیشه‌های آدورنو، ضرورتی دوچندان یافته است. اگرچه او در زمان خود با رسانه‌هایی چون روزنامه‌، مجله، رادیو، تلویزیون و سینما سروکار داشت، اما تحلیل‌هایش درباره‌ی استانداردسازی، تکرار، و همسان‌سازی فرهنگی، به‌طرز شگفت‌انگیزی با وضعیت امروز نیز هم‌خوانی دارد. برای مثال، الگوریتم‌های شبکه‌های اجتماعیِ مجهز شده به هوش مصنوعی، با اولویت‌دادن به محتوای پرطرفدار و قابل‌پیش‌بینی، نوعی «صنعت فرهنگ دیجیتال» را پدید آورده‌اند که در آن، خلاقیت و تفاوت، اغلب قربانی دیده‌شدن و لایک‌گرفتن می‌شوند. در چنین فضایی، پرسش آدورنو درباره امکان مقاومت فرهنگی، بیش از پیش اهمیت یافته است. آیا می‌توان در برابر جریان غالب ایستاد؟ آیا هنر، اندیشه و رسانه، هنوز هم می‌تواند بستری برای نقد و تغییر باشد؟ آدورنو، هرچند پاسخی قطعی نمی‌دهد، اما بر ضرورت حفظ فاصله‌ی انتقادی تأکید می‌کند. او معتقد است که تنها از طریق «نگاه بیرونی» ـ نگاهی که درگیر مصرف‌گرایی و رضایت‌طلبی نیست ـ می‌توان ساختارهای فرهنگی را تحلیل کرد و در برابر آن‌ها ایستادگی نمود.

در یک نتیجه‌گیری کوتاه، آدورنو را می‌توان یکی از مهم‌ترین متفکران قرن بیستم دانست که با جسارت و دقت، فرهنگ مدرن را به چالش کشید. او نه‌تنها درباره هنر و رسانه نوشت، بلکه درباره‌ی انسان، اندیشه، آزادی، و امکان رهایی از سلطه مباحثی را مطرح کرد. نظریه‌های او در جامعه‌شناسی، فلسفه، نقد فرهنگی و موسیقی همچنان مطالعه می‌شوند و الهام‌بخش جریان‌های انتقادی و هنری هستند. او به ما یادآوری می‌کند که رهایی از سلطه‌ی فرهنگ توده‌ای تنها از طریق هنر اصیل و مستقل ممکن است و در نهایت، آدورنو به ما می‌آموزد که: «هنر، زمانی که از هرگونه کارکرد و منفعت اجتماعی آزاد باشد، می‌تواند به ابزاری برای مقاومت و نقد سلطه تبدیل شود». اگرچه نگاه او گاه تلخ و بدبینانه به‌نظر می‌رسد، اما در دل این تلخی، نوعی امید نهفته است؛ امید به اینکه اندیشه، حتی در تاریک‌ترین لحظات، می‌تواند چراغی برای دیدن و فهمیدن باشد.

به قلم: دکتر مجید رفیعیان اصفهانی