گفتم زچه رو با دل بیچاره به جنگی گفتا پی آهوی ختا هست پلنگی گفتم که به کف تیغ شرر بار نداری گفتا به کمان از مژه داریم خدنگی گفتم ز چه رو مرغ دل آرام ندارد گفتا پی هر دانه […]
گفتم زچه رو با دل بیچاره به جنگی گفتا پی آهوی ختا هست پلنگی
گفتم که به کف تیغ شرر بار نداری گفتا به کمان از مژه داریم خدنگی
گفتم ز چه رو مرغ دل آرام ندارد گفتا پی هر دانه برانیم به سنگی
گفتم ز غریق شب وامواج خروشان گفتا نهراسد ز شب و موج نهنگی
گفتم که بصحرای خیالست دل تنگ گفتا زچه در عرصه ی آن حلقه تنگی
گفتم شود آیا رخ ماه تو ببینم گفتا که اگر با صنم خویش بجنگی
گفتم زپی وصل توازخویش گسستم گفتا صمدی بهر چه در حال درنگی
شاعر: ارسلان صمدی لرگانی