نمایش نامه “ننه شهربانو”
نمایش نامه “ننه شهربانو”

به گزارش کلام قلم، پرده باز می شود (صدای بوق اتومبیل ؛و خاموش شدن آن) سیمای دهکده ای بیابانی،صدای چندغاز و درختچه(خاردار زیر) و حضور یک سگ(صدا سگ) مهندس: ای یا الله؛ سلام مادر ننه شهربانو(بانوی مسن ):سلام خیلی خوش آمدید آقا مجتبی: سلام مادر سگ تان کنترل کنید. ننه شهربانو:سگ به شما کار ندارد؛ […]

به گزارش کلام قلم، پرده باز می شود
(صدای بوق اتومبیل ؛و خاموش شدن آن) سیمای دهکده ای بیابانی،صدای چندغاز و درختچه(خاردار زیر) و حضور یک سگ(صدا سگ)
مهندس: ای یا الله؛ سلام مادر
ننه شهربانو(بانوی مسن ):سلام
خیلی خوش آمدید
آقا مجتبی: سلام مادر سگ تان کنترل کنید.
ننه شهربانو:سگ به شما کار ندارد؛
(برای سگ تکه نان پرت می کند)
و می پرسد….
پسرم گفته چند شکارچی اینطرف ها هستند(به گویش محلی چغوک بگیر)
صادق: نه مادر جان؛ من از اداره دامپزشکی ام و دوستم هم مدرس دانشگاه است؛ رفتیم قلعه سرخ و گردآلود و چاه کبوتری ؛ گفتیم از چکاب هم احوالپرسی داشته باشیم
آقا مجتبی:روستای تان سوت و کور است…هیچ کسی را ندیدیم
ننه شهربانو:همسایه مان رفته شهر…رفته عروسی…پسر الان می آید
(دستش را جلو صورت اش می گیرد و به دور دست نگاه می کند)
راوی: این روستا تا شهر ۳۱ کیلومتر فاصله دارد ؛ بدون آب شرب سالم؛بدون جاده آسفالته و …زمان گویا اینجا متوقف است.درختان کهن خشکیده و سکونتگاه ها تماما کاه گلی است…خانوار این روستا مدت ها است به حاشیه شهرها… کوچیده اند.
ننه شهربانو: برویم خانه؛ چیزی لازم دارید؟
صادق: همه چیز همراهمان هست.مقداری آب جوش کفایت می کند.
راوی : بیاید به سرای مادری تنها؛او که عکس همسرش روی طاقچه است.با قامتی خمیده یک تنه چون رزمنده ای در سنگر تولید به فعالیتی مشغول است.خانه های سنتی ؛گلی و قالیچه های که خودش زمان جوانی اش بافته است
آقا مجتبی: امروز هوای گرگ و میش شده و قدری سرد است….انگار ما صبح زود به روستا آمده ایم.دنبال کاروانسرای چکاب می گردیم.
ننه شهربانو: سفره پهن می کند(صادق نان های خودشان را در سفره می گذارد و آنچه برای صبحانه تدارک دیده می چیند در سفره)
آقا مجتبی: عجب بوی خوش نان تازه ای…
ننه شهربانو: انگشتانم زخم شده شاید چند روز نتوانم خمیر کنم و نان به تنور بزنم….(و پیله روغن زرد و حلوا را در سفره می گذارد)
راوی: در یک سرای ساده؛ در دهکده ای بدون امکانات گاز و جاده و …فقط برق را اوایل انقلاب برای شان جهاد سازندگی آورده….روستا آب انباری(حوضی تاریخی)پر آب گوارا دارد
ننه شهربانو: سر راه مرغداری را دیدید
صادق: بله مادر
ننه شهربانو: قول داده بودند پسرم را ببرند سر کار….قول داده بودند برای اهالی روستا قدمی بردارند…اما یادشان رفت…
(چای برای مهمانان می ریزد)یک زمانی اینجا خانوارهای زیادی بود…خشکسالی نبود….دامداری و کشت دیم رونقی داشت
آقا مجتبی: مادر جان این تابلوی نقاشی روی دیوار خیلی زیباست کار کیه؟
ننه شهربانو: کار نوه ام
و قدری مکث می کند و می گوید ما اینجا امکانات بهداشتی و پزشکی نداریم.خرج دوا و درمان خیلی زیاد است مادر جان….پسرم چند بار گفته مرا ببرد بیمارستان ….گفتم نه تو به زندگی ات برس…ما آب خوردن مان درون تانکر و دبه است..طعم و بوی بدی دارد….
صادق: ما مشخصات و تلفن ما را روی کاغذ نوشته ایم…بدهید به پسرتان
آقا مجتبی: ان شاالله یک روز با همسر و دخترم می آیم احوالپرسی تان…دوستان پزشکی هم دارم…صحبت می کنم برای مداوی کسالت شما ان شاالله
راوی: آنان خانه ننه شهربانو را ترک کردند و از دور مادری تنها در یک دهکده که گرد و غبار در آن حرف اول را می زد و زمینی که تشنه بود….
( روشن شدن اتومبیلی و…)
صدای خواننده محلی دوتار زن که تمنای باران می کرد
خواننده و دوتارزن:
الله بده تو بارون به حق دیم کارون
گلهای سرخ لاله در زیر خاک می‌ناله

چوپون پنیر مایه زنش خمیر مایه
سگش فطیر مایه بزغاله شیر مایه

الله بده تو بارون به حق دیم کارون
گلهای سرخ لاله در زیر خاک می‌ناله

چوپون پنیر مایه زنش خمیر مایه
سگش فطیر مایه بزغاله شیر مایه

این رویداد و متن نمایش واقعی بوده و تقدیم می گردد به مادرم زنده یاد (ام الشهید)شهربانو اسفندیاری

  • نویسنده : حسن صادقی یونسی